هانیه صرافزادگان
یکی از روزهای سرد اواسط پاییز؛ چند روزی است که باران رحمت الهی گاهی تند و گاهی کند میبارد. از دفتر نشریه بیرون زدهام تا با پیشکسوت دیگری از صنعت چاپ دیدار کنم، او از گذشتهها بگوید، از چگونگی راه یافتن به این صنف و من بار دیگر از انتخاب درستم برای کار در رسانهای که اهالی خونگرم وصاف دلی دارد خرسند باشم.
همینطور که در خیابان ایرانشهر پیش میروم، در و دیوار مغازههای خیابان با نشانههایی چون محصولات کونیکا مینولتا، اچپی، مهر فوری، شارژ کارتریج و غیره منقش شده است، این نشانههایی است که من را به چاپ نشانه و به دیدار با رجبعلی کریمی میرساند.
استادکار جوان
او در ابتدا با مهمان نوازی و تعارف چای داغ سرمای اواسط آبان را میزداید و با گذر به خاطرات نوجوانی و جوانی گرمایی از صمیمیت چاپخانهی خانوادگی را در محیط پخش میکند و سپس میگوید:
من رجبعلی کریمی متولد ۱۳۳۱ از شاهرود هستم. سیزده ساله بودم که به تهران آمدم و از سال ۱۳۴۵ وارد چاپ شدم.
یکی از دوستانمان در میدان بهارستان جنب پاساژ دکتر جلالی مغازهای داشت و به عرضهی دوغ اراج میپرداخت. اتفاقاً در زیرزمین پاساژ «چاپ سنایی» واقع بود که آقایان مهدی میراسماعیلی و کریمزاده با هم شریک بودند و در کارگاهشان دستگاههای چاپ افست، ملخی و لترپرس داشتند. من در همین رفت و آمدها به کار چاپ علاقهمند شدم و در چاپ سنایی و در بخش چاپ مشغول به کار شدم. بعد از یکی دو ماه کار کردن در چاپخانه به من اجازه دادند تا بر روی ماشینهای چاپ و تیغزنی کار کنم. چند ماهی کنار دست آقای جوزدانی کار کردم و روزی 4 تومان مزد میگرفتم.
ساعت کاری در آن زمان 12 ساعت بود و من مجبور بودم از هشت صبح تا هشت شب در چاپخانه کار کنم و به همین دلیل نمیتوانستم همزمان با کار ادامهی تحصیل بدهم.
در مدت یکی دو سال در چاپ سنایی کار را فراگرفتم به «چاپخانهی جلالی» واقع در خیابان سپهسالار رفتم. مدیر چاپخانهی جلالی مرحوم مصیب مرادی، از مدیران قدیمی صنعت چاپ بود. همراه مرحوم حسین فراهانی (چاپ سیرنگ) در چاپخانهی جلالی مشغول به کار شدم. در مدتزمان کوتاهی که کار کردم، تقریباً نیمچه ماشینچی شدم. و بعد خیلی زود در کار چاپ، استادکار شدم. بعدازآن در «چاپ لوکس» (چاپ عدل کنونی) واقع در خیابان لالهزار جنوبی خدمت آقایان تقیزاده و ابراهیم درودیان مشغول شدم. بر روی ماشین چاپ افست خوابیده کار میکردم. البته کار کردن با ماشین چاپ ملخی را هم بلد بودم.
بعد از مدتی که با ماشین افست خوابیده کار کردم و دستم راه افتاد در سن 18 سالگی استادکار شدم و شاگردی را به من دادند که حدود 30 سال سن داشت و زن و بچهدار بود. مدت کوتاهی گذشت و حقوق من از ۴۰۰ تومان به ۸۰۰ تومان و بعد از مدتی به ۱۸۰۰ تومان رسید.
تشکیل زندگی متأهلی
حدود ۲۱ سال سن داشتم و میخواستم ازدواج کنم به همین جهت از صاحبکارانم تقاضای بیست هزار تومان وام کردم ولی شرکای چاپخانه برای این درخواست من امروز و فردا کردند و من را به هم پاس میدادند؛ اما من از خودم و کارم اطمینان داشتم و پیش خودم میگفتم بعدازاین همه سابقهی کاری و استادکار بودنم حتماً حرفم را زمین نمیاندازند. متأسفانه پاسخ واضح و شفافی به من ندادند و من دلچرکین شدم و برای تقاضای کار به چاپ رایکا واقع در خیابان سعدی شمالی رفتم.
چاپ رایکا متعلق به حاج عباس فراهانی (برادر حسین فراهانی) و آقای عزیزی بود. ملک چاپخانه هم به آقای نعمتی تعلق داشت. آنجا به من گفتند باید دو روز کار کنم تا نرخ حقوقم را تعیین کنند. من هم بدون اینکه به چاپ لوکس اطلاع دهم دو روز در چاپ رایکا کار کردم، در چاپخانهی لوکس آن زمان برای «یخچال ارج» کار چاپ میکردیم و رنگ زرد لیمویی را با دستگاه تکرنگ میزدم و کار دست من بود و بهراحتی چاپ میکردم و بعدازاینکه ازآنجا بیرون آمدم کار با مشکل برخورد کرده بود و خیلی به دنبال من گشته بودند. من آخر ماه برای حسابوکتاب به چاپخانهی لوکس رفتم هر چه تلاش کردند من برگردم، قبول نکردم.
در چاپخانهی رایکا بعد از دو روز امتحانی کار کردن، حقوقی برابر با 4500 تومان تعیین کردند که خیلی بیشتر از دستمزد چاپ لوکس بود. علاوه بر آنهم ۵۰ هزار تومان پول پیش به من دادند که بیشتر از پولی بود که میخواستم وام بگیرم.
تا سال 59-58 در چاپخانهی رایکا مشغول بودم. در آن سالها وضعیت ارشاد بهم ریخته بود و قرار بود در چاپخانهی رایکا روزنامهی حزب مردم را چاپ کنیم. من گفتم بهتر است برای چاپ این روزنامه از ارشاد کسب تکلیف کنیم تا مشکلی پیش نیاید. به همین جهت به ارشاد مراجعه کردم و مدیر و مسئول چاپ و انتشارات ارشاد گفت با خودتان است که چاپ کنید یا نکنید و گفت آزادید. بعد این مسئله هم مسئولان چاپخانه را رها کردند و رفتند، بنیاد هم چاپخانه را گرفت و ما چند وقت بیکار شدیم.
دو رفیق
بعد از تعطیلی چاپ رایکا مطلع شدم پسر آقای جلالی در باغ سپهسالار یک دستگاه خوابیده گذاشته و با او مدتی در کار مشارکت کردم و بعد از آنهم به مدت 5 سال (از سال 62 تا 67) سرپرست «چاپخانهی تک» به مدیریت آقای محمدی را به عهده گرفتم. در مدتی که با وی همکاری میکردم برعکس اینکه همه میگفتند آقای محمدی اخلاق تندی دارد، مانند دو رفیق بودیم و همیشه در کارمان آرامش برقرار بود.
من در بخش رنگسازی بلدکار بودم و افراد زیادی بودند که ترجیح میدادند من کارهایشان را انجام دهم؛ بنابراین با آقای محمدی صحبت کرده بودم تا علاوه بر حقوق ماهیانه 12 هزار تومانی که میگرفتم توافقی هم برخی کارها را انجام دهم و همین باعث شده بود حقوقم تا 50 هزار تومان نیز برسد. حتی ناظر چاپ سروش یکسری کارهایش را به من میداد تا انجام دهم.
بعد از ۵ سال تصمیم گرفتم کاری را بهصورت شراکت شروع کنم وقتی با آقای محمدی در میان گذاشتم خیلی ناراحت شد. من هدفم را گفتم و پیشنهاد دادم که اگر میخواهد در چاپخانهی تک بمانم در دو دانگ چاپخانه من را شریک کند و من بدهکارش شوم ولی او نپذیرفت و منبعد از دو ماه از چاپ تک رفتم.
شراکت در چاپخانه اورامان
سال 68 در چاپخانهی اورامان واقع در خیابان سهروردی تقاطع مطهری، با آقایان عزتالله جابریان و محمد نجفی (که هماکنون مدیر چاپ پیشرو اورومان است) با 25 درصد سهم شریک شدم. جواز چاپخانه به نام آقای جابریان یکی از مردان بسیار شریف روزگار بود. بعد از دو سال حوالی سال 70، مجبور شدیم ملک را تحویل دهیم و ملک دیگری را در جادهی آبعلی، روبروی شرکت افست در خیابان سازمان آب با ماهی 250 هزار تومان اجاره کردیم. روزگار بسیار سختی بود. زمستانهای سولههای واقع در جادهی آبعلی چون گازکشی نشده بود بسیار سخت و سرد و تابستانها هم بسیار گرم بود.
آقای نجفی در کار خیلی وارد و بلد کار بود. من نیز همردیفش بودم و نتوانستیم ازنظر اخلاق کاری باهم سازش کنیم. مثلاً یکبار آقای علیرضا جمشیدی ناظر چاپ سروش برای ما کار آورده بود. من معتقد بودم کار را باید فرم فرم چاپ کنیم تا کاغذ گلاسه جمع نشود ولی آقای نجفی معتقد بود مشکلی ندارد چند فرم را با هم بزنیم. من مسئولیت کار را نپذیرفتم و کار را با روندی که جناب نجفی گفته بودند چاپ کردیم که متأسفانه باعث شد کارها باطله شوند و ضرر بسیاری را متحمل شدیم. بعد از آن تصمیم گرفتم شراکتم را قطع کنم و متأسفانه در زمان حسابوکتاب و گرفتن حقوحقوقم به مشکل برخورد کردم و کار به اتحادیه کشید.
نشان از نشانهها
بعدازآن به کمک آقای بهمنپور رفتم و دستگاه چاپ و برش خریداری کردیم و چاپخانهی نظر را با مدیریت آقای بهمنپور راه انداختیم. او در حوزهی نشر فردی حرفهای بود ولی از مدیریت چاپخانه سررشتهای نداشت. این مشارکت 5 سال به طول انجامید تا اینکه تصمیم گرفتم خودم چاپخانهای را راه بیندازم. چون پشتیبانی مالی نداشتم بالاجبار باید تن به شراکت میدادم.
در روزنامه ملک چاپخانه را آگهی کرده بودند. مکان فعلی چاپ نشانه متعلق به یک قاضی به نام آقای جاسبی (چاپخانهی پیام حق) بود. او مرد بسیار شریفی بود که تابهحال در عمرم دیدهام. خودش دو میلیارد وام گرفته بود و میخواست یک دستگاه دو رنگ و یک دستگاه چهار رنگ بخرد. دو دستگاه تکرنگ هم در چاپخانه داشت که به ما پیشنهاد داد که در صورت نیاز استفاده کنیم. خاطرم هست میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) به همراه علی کشتیرانی شریکم از مکان چاپخانه بازدید کردیم و چون جواز چاپخانه به نام من بود قولنامه را هم به نام نوشتند.
آقای جاسبی بعد از چند روز زنگ زد که کریمی بیا چاپخانه را تحویل بگیر، من با تعجب گفتم هنوز پولی به شما ندادهایم چگونه چاپخانه را تحویل بگیریم؟ بهسرعت نزدیک 50 میلیون چک جور کردم و چاپخانه را تحویل گرفتم. چاپ نشانه را سال 80 با یک دستگاه برش اشنایدر و یک دستگاه چاپ رولند ۱۳۰ میلیون تومان خریداری کردیم.
آقای کشتیرانی هم از باسابقههای صنعت چاپ بود و یک دستگاه تکرنگ GTO که در چاپخانهی احمد فهیمی داشت را به چاپخانه آورد و در چاپ نشانه سهامدار شد. یکی دیگر از شرکا آقای هاتفی بودند که به تولید سررسید میپرداختند. چون جواز کار به نام من بود تمام اختیار دست من بود.
بعد از مدتی برای ارتقاء کار تصمیم گرفتیم از آقای محمود ذوالفقاری یک دستگاه چاپ دو رنگ به مبلغ 85 میلیون تومان خریداری کنیم ولی متأسفانه به مشکل برخورد کردیم و نتوانستیم اقساط دستگاه را پرداخت کنیم. در همین زمان آقای هاتفی پیشنهاد داد یکی از دوستانش (انتشارات نوید شیراز) را در چاپخانه شریک کنیم تا بتوانیم اقساط ماشین را بپردازیم.
شرکای چاپخانه در ابتدای کار هر کدام 50 میلیون تومان، هزینه کرده بودند و من بعد از 5 سال کار کردن، نفری 60 میلیون تومان سود به آنها دادم ولی متأسفانه شرکا معترض شدند که مقدار سود کم است. من نیز چاپخانه را تعطیل کردم و دو ماه اینجا بسته بود تا اینکه وزارت ارشاد معترض شد. دلم راضی نمیشد که چاپخانه را به دیگر شرکا واگذار کنم و یا بفروشم به همین جهت کارشناس آوردیم و قیمتگذاری کردیم و قرار شد سهم شرکا را بدهم. به شرکا یک هفته وقت دادم تا تکلیف را مشخص کنند. یک روز به طول انجامید و فردای همان روز جلسهای گذاشته شد و قرار شد من چاپخانه را خریداری کنم.
همان روز سهم آقای کشتیرانی را به همراه دستگاه GTO دادم و برای خرید سهم دو شریک دیگر چاپخانه، چند چک مدتدار دادم. در آن زمان به وزارت ارشاد بودجهی کلانی تخصیص دادهشده بود و قرار بود که به هر چاپخانهای که تقاضای وام کرده، 500 میلیون تومان وام بدهند. پرداخت وام بسیار طولانی شد و من مجبور شدم چند چک را با پولی که قرض کرده بودم پاس کنم. البته این را هم بگویم که 500 میلیون وام تبدیل به 120 میلیون تومان شد. من برای پاس کردن دیگر چکهایم از بانک سپه شعبهی بازار هم وام گرفتم و شبانهروز کار میکردم تا بدهیهایم را پرداخت کردم.
خانوادهی چاپچیان
سال 52 ازدواج کردم و ثمرهی زندگیام چهار پسر به نامهای حمیدرضا، حامد، حمزه و جواد است. حمید پسر بزرگم از بچگی همراه من بوده و در چاپخانه بزرگشده است. پسر دومم حامد هم بعد از اخذ فوقدیپلم حسابداری به این کار روی آورد. یکی از دلایلی که نتوانستم چاپ نشانه را بفروشم و خودم را بازنشسته کنم آیندهی پسرانم بود. پیش خودم میگفتم الآن دو پسرم مشغول به کار هستند شاید در آینده برای دو پسر دیگرم هم کاری نباشد به همین خاطر بدهی را ترجیح دادم و چاپخانه را نگه داشتم.
هماکنون فرزند ارشدم فنی است و سرپرست چاپخانه است. پسر دومم که دورههای حسابداری را گذرانده است حسابدار، مسئول سفارشات است. حمزه پسر سومم در رشتهی کامپیوتر فوقلیسانس دارد و خدمت سربازیاش را در مرکز اسناد گذرانده و کارهای چاپ کتابهای انتشارات مرکز اسناد را انجام میدهیم و بهعنوان ویزیتور است. پسر آخرم نیز متولد سال 68 است و فوقلیسانس الکترونیک دارد. همگی فرزندانم فهیم، با تلاش و پشتکار هستند و اکنون چاپخانه را خانوادگی میچرخانیم. البته بهغیراز 4 فرزندم که در چاپخانه مشغول هستند 8 کارگر دیگر هم زندگی میگذرانند.
توسعهی پُردردسر
سال ۹۵ به دلیل تقاضای کار و نداشتن ماشین چاپ چهار رنگ حدود ۱۰۰ میلیون کار چاپی به چاپخانهی دیگری فرستادیم. برای اینکه چاپخانه به روز باشد و سود بیشتری عایدمان شود به پیشنهاد بچهها قرار شد وامی بگیریم و دستگاه چاپ چهار رنگی را خریداری کنیم. خداوند با ما یار بود و کمک کرد و از بانک ملی حافظ در حدود 9۰۰ -8۰۰ میلیون تومان با وثیقه چاپخانه وام گرفتیم. در حدود 100 میلیون تومان را برای نوسازی چاپخانه هزینه کردیم و بقیه را صرف واردات دستگاه نمودیم.
قرار بود دستگاه سه ماهه تحویل چاپخانه شود ولی این پروسه دوازده ماه به طول انجامید و سود بانکی باعث ضرر ما شد. در اصل من خودم را در بدهی انداختم تا تیم خوب فرزندانم از هم نپاشد و پشتبهپشت هم کار کنند ولی متأسفانه الآن اوضاع بهگونهای شده است که کار چاپی کاهشیافته و اگر بر همین روال پیش رود باعث تعطیلی و ورشکستگی چاپخانههای بسیاری میشود.
آرزوی داشتن مجتمع چاپی
من باخدا معامله کردهام و از زندگی خود راضی هستم و خداوند را هزاران بار بابت همسر خوب و فرزندان صالحم شکر میکنم. این را هم میدانم بیشک بدهی برای همه است.
متأسفانه هماکنون کار چاپی از رونق افتاده است و دولت نیز حمایتی از این صنف ندارد. من همواره آرزو داشته و دارم تا مجتمع چاپی را راهاندازی کنم و از صفر تا صد تمام کارها را به راحتی انجام دهم ولی برای این کار باید مکان چاپخانه را عوض کنم و دستکم دو میلیارد هزینه میطلبد که با وضعیت فعلی اگر بتوانم همینجا را حفظ کنم باید کلاهم را هوا بیندازم و خدا را شکرگزار باشم. من تاکنون به پشتوانهی فرزندانم به جلو حرکت کردهام.
ماندگار و شیرین
قبل از انقلاب که در چاپ رایکا مشغول بودم از امنیت و آرامش برخوردار بودیم بهگونهای که ظهر هر پنجشنبه بعد از فراغت از کار با دیگر کارگران مجرد برای تفریح به کن- سولقان میرفتیم، آبتنی میکردیم و دم غروب برمیگشتیم و خستگی یک هفته را به در میکردیم.
زمانی هم که در چاپ لوکس کار میکردم خاطرم هست بعضی روزها از چلوکبابی جوان که غذای خوبی داشت کباب میگرفتیم و آقای مصطفی طاهری (چاپ کاکتوس) یک مقوای گلاسه را پهن میکرد و کبابهای تکهتکه شده را همگی دورهم میخوردیم و خوش میگذراندیم.
یادم میآید یکی از کارگران هر روز بعد از غذا سیگار میکشید و من هم دو سه ماهی بود که به سیگار کشیدن عادت کرده بود که بهیکباره به خودم آمدم و از او خواستم تا دیگر نزد من سیگار نکشم. همین شد که دیگر سراغ سیگار نرفتم و از افرادی که سیگار میکشیدند، دوری کردم.
تلخ و سوزان
همواره سعی داشتم از تلخی روزگار و خاطرات تلخ شکایت نکنم یکی از خاطرات تلخ من به سالهای ابتدای کارم بر میگردد، آشغالی روی نورد دستگاه چاپ رفته بود و من تا آمدم با مقوا آن را بردارم انگشتم لای نورد رفت. اولین شاگردی که گفتم 20 سال بزرگتر از من بود هول شده بود صاحب چاپخانه زد توی سرش و گفت دستهی ماشین را بکش و من با آن حال توضیح دادم که دستگاه را برعکس بچرخان تا دستم بیرون بیاید. ناخن من از پشت در آمده بود. سریع به بیمارستان معیری رفتم و همان شب دستم را عمل کردند. مدتی زمان برد ولی خوب شد.
یک روز هم در چاپ رایکا به خاطر میآورم که ماه مبارک رمضان بود و همهروزه بودند. بچهها در راهرو نوردهای پارچه را با آب میشستند. چراغ علاءالدین را برای آب پز کردن تخممرغ کنارشان گذاشته بودند که یکدفعه بنزین ریخت و گُرگرفت. آقای ناصری (یکی از کارگران چاپخانه) پیراهن تنش نبود و پشت آتش گیر کرده بود. گفتم از روی آتش بپر ولی متأسفانه تنش سوخت. سریع ماشین دربست گرفتم و او را به بیمارستان سوانح سوختگی ونک رساندم تا ساعت ۲ نصف شب در بیمارستان بودیم تا کل بدنش را پانسمان کردند.
ورطهی نابودی...
اگر دولت به صنعت چاپ اهمیت ندهد و با همین روال پیش برود، متأسفانه بسیاری از چاپخانهها به ورطهی ورشکستگی و تعطیلی کشیده میشوند ولی اگر دولت واردات کاغذ و مواد اولیهی صنعت چاپ مانند مرکب و لاستیک را آزاد کند، چاپخانهها حیاتی دوباره مییابند و حرکت روبهجلو پیدا میکنند. باید فکری برای صنعت چاپ کرد. اکنون فشاری که بر چاپخانهها است بر هیچ صنف دیگری نیست.